ماهی ها پرواز می کنند
حوصله ام سر رفته بود، لباهایم را کج کرده بودم و به اتاق به هم ریخته ام نگاه می کردم که یک دفعه مامان بزرگ آمد به اتاقم. تا نگاهش به من واتاق افتاد گفت: «وای، وای... چه اتاق نامنظم و شلوغ پلوغی داری. خدا را شکر که تو نظم دهنده ی دنیا نیستی وگرنه هفته ای یک بارهم خورشید طلوع نمی کرد! حتما آن موقع گل ها وسط دریا سبز می شدند و ماهی ها در آسمان پرواز می کردند.
از حرف های مامان بزرگ هم خجالت کشیدم، هم خنده ام گرفت، زود دست به کار شدم که اتاقم را مرتب کنم و به مامان بزرگ قول دادم تا مثل خدای مهربان منظم باشم.