سه تا گردو
با سعید بازی میکردیم. سعید سه تا گردو از جیبش درآورد و گفت: «من یک جای خیلی خوب برای قایمشدن بلدم. اگر پیدایم کنی، این گردوها مال تو.»
من چشم گذاشتم و شمردم: «یک، دو، سه،... هشت، نه، ده.» بعد دنبال سعید گشتم. ولی پیدایش نکردم!
یکدفعه فکر خوبی کردم. بلندبلند داستان خندهداری تعریف کردم. صدای خنده از پشت درخت آمد. آن وقت بود که پیدایش کردم.
سعید داد زد: «بیا گردوها را بگیر. ولی بازی را خراب کردی!» من هم قهر کردم و رفتم. اما یک دفعه چیزی یادم افتاد برگشتم وگفتم: «بابا همیشه می گوید: امام حسن عسکری فرمودند: بهترین دوست کسی است که اشتباه دوستش را فراموش کند و خوبیاش را یادش باشد.»
بعد گفتم: «تو خیلی زود عصبانی میشوی، ولی بهخاطر خوبیهایی که داری، تو را میبخشم. هم خسیس نیستی، هم بدقولی نمیکنی.»
هر دو خندیدیم، گردوها را با هم شکستیم و خوردیم.