خداشناسی
امروز دلم یک عالمه غصه ای بود. چون نیکی کوچولو تب کرد و هی ناله کرد. من هم به مامان کمک کردم و دستمال نمدار روی پیشانی نیکی گذاشتم. برایش قاشق و دیروز برق رفته بود و چراغ راهنمایی خاموش شده بود. خیابان حسابی شلوغ بود. ماشین ها نمی دانستند باید چکار کنند. راننده های عصبانی مدام بوق می زدند و سر و صدا می کردند. یک دفعه آقای پلیس از راه رسید و آن ها را منظم کرد. دوباره خیابان آرام شد و سرو صداها تمام شدند. با خودم فکر کردم چقدر نظم خوبه، اگر نظم نباشد همه چیز به هم می¬ریزد. خدای مهربان چقدر به این دنیای بزرگ نظم داده که همه چیز سر جای خودش است. خدای مهربان و منظم دوستت دارم.