توپ قلقلی
24 آذر 1401تسبیحات حضرت زهرا
5 دی 1401
شب یلدا
یلدا بود که همگی رفتیم خانهی مامانبزرگ و دور کرسی گرمش نشستیم. بعد هم هندوانهی خنک و شیرین خوردیم. مامانبزرگ اول از همه برایمان دعاهای قشنگ کرد. بابا هم شعرهای حافظ را خواند. یک دفعه فکری زد به سرم، گفتم: «بچهها امشب خانهی مامانبزرگ بخوابیم؛ چون بلندترین شب سال است، اینطوری از همیشه بیشتر خانهی مامانبزرگ ماندهایم.»
نیکو گفت: «من کنار مامانبزرگ میخوابم که برایم یک عالمه قصه بگوید.»
مامان گفت: «فکر کردی ما دوست نداریم قصه بشنویم؟ ما هم میمانیم.»
همگی زدیم زیر خنده، یک دفعه از پنجره ماه را دیدم که چندتا ستاره دورتا دورش چشمک میزدند. درست مثل ما که دور مامانبزرگ جمع شده بودیم و خوشحال بودیم.
نویسنده : نعیمه جلالی نژاد