مرد خانه
امروز صبح نان نداشتیم، چون بابا چند روز است که رفته ماموریت. من هم می خواستم بروم مدرسه، اما هنوز صبحانه نخورده بودم. کم کم داشت دیرم می شد. نگاهم افتاد به مامان، داشت لباس میپوشید که برود نانوایی. یک دفعه نیکان گفت: «مامان، صبر کن، من می روم نان می خرم!»
بعد هم تندی دوید و رفت، خیلی هم زود برگشت. وقتی آمد هم نان خریده بود هم کیک و شیر برای من و نیکی. درست مثل وقتی که بابا از خرید برمیگشت.
مامان نان داغ را از دستش گرفت و گفت: «آفرین مرد خانه!»
برادر بزرگتر مثل پدر است.
امام رضا علیه السلام