ماهی فِرز و ناز
24 آذر 1401شب یلدا
27 آذر 1401
توپ قلقلی
آقای هندوانه فروش توی وانت بزرگش یک عالمه هندوانه داشت. همه ی هندوانه ها پوست سبز داشتند و توی دلشان پر از دانه های سیاه بود. فقط یکی از آنها با بقیه فرق داشت. آن هم پوستش سبز بود؛ اما توی دلش دانه نداشت. چون یک توپ قلقلی بازیگوش بود و معلوم نبود از کجا آمده و قاطی هندوانه ها شده. یک دفعه توپ قلقلی از روی هندونه ها قل خورد و افتاد روی زمین. از اقای هندوانه فروش اجازه گرفتم و با بچه ها تا ظهر توپ بازی کردیم. چه روز قشنگی شد.
خدایا شکرت که یک توپ قلقلی با یک روز قشنگ به ما هدیه دادی.