نیکانِ قصه گو
دوستان نیکان دورش جمع شده بودند و به حرف هایش گوش می دادند. آقای سرایدار گفت: «چی تعریف می کنی که بچه ها انقدر دوست دارن؟»
نیکان گفت: «برای شما هم بگم؟ دیشب مامانم به بابام گفت...»
آقای سرایدار اَخم کرد و گفت: «مامانت دوست داره حرفهاشو به دیگران بگی؟»
نیکان گفت: « پس نمیگم. اونوقت بابام گفت...»
آقای سرایدار گفت: «هیسسس! این حرفا اَمانتن. باید پیش خودت بمونن. اینو آقا امام سجاد(ع) گفتن. حالا تو می تونی به جای این حرفا برای دوستات قصه تعریف کنی.
روز بعد، زنگ تفریح، بچّهها دور نیکان جمع شدند و پرسیدند: «چرا دیر کردی؟ امروز میخواهی چی تعریف کنی؟»
نیکان گفت: «یکی بود، یکی نبود...»