نی نی
یک روز همه با مامان رفتیم خانه ی خاله. میدانید چرا؟ چون خاله یک پسر به دنیا آورده. بامزه و بی دندان با لب های خندان.
گفتم: «وای! مثل شیرینی خامه ایه آدم دوست داره قورتش بده.» همه خندیدن.
انگشتشم را بردم جلو. نی نی انگشتشم را محکم گرفت داد زدم: «ببینید چه زود با من دوست شد. اسم دوستم چیه؟»
خاله گفت: «اگه گفتی؟»
گفتم: «نمی دونم؟»
خاله گفت: «یه راهنمایی میکنم. اسمی که همه ی دنیا دوستش دارن و براش سینه میزنن.»
داد زدم: «حسین»
خاله خندید و گفت: «آفرین.»
نی نی هم خندید. حتما خودش هم فهمیده بود که چه اسم قشنگی دارد.