اقتصاد کودک
26 آبان 1401راننده های عصبانی
13 آذر 1401
پرستار
امروز دلم یک عالمه غصه ای بود. چون نیکی کوچولو تب کرد و هی ناله کرد. من هم به مامان کمک کردم و دستمال نمدار روی پیشانی نیکی گذاشتم. برایش قاشق و شربت آوردم، سوپش را هم زدم که خنک شود و یک عالمه کار دیگر.
مامان گفت: «چه خوب است که یک پرستار مهربان در خانه داریم. حضرت زینب هم در کربلا یک پرستار خیلی مهربان بود. از بچه ها، مریض ها و زخمی ها مواظبت می کرد. تو هم امروز با پرستاری نیکی، حضرت زینب را خوش حال کردی.»
قند توی دلم آب شد و گفتم: «خداجونم، من دوست دارم وقتی بزرگ شدم پرستار شوم، مثل حضرت زینب.»