نیکانِ قصه گو
18 اسفند 1401نهال کوچک
18 اسفند 1401
کیک
توی حیاط مدرسه نشسته بودیم. یکهو یک زنبور عسل از جلوی دماغ احمد که هم کلاسی ام بود رد شد. احمد داد زد: «وای خوب شد با دماغم تصادف نکرد. الان با لنگ کفش بالش را کج میکنم.»
گفتم: «هی! بدجنسی نکن، گناه دارد. بگذار ببینیم کجا میرود.»
زنبور رفت و کنار یک شیرینی گنده که روی سکو بود نشست. احمد داد زد: «آفرین یک کیک پیدا کرد.»
آقای ناظم جلو آمد و گفت: «بچه ها امروز روز میلاد حضرت علی اکبره. علی اکبر نوجوانی شجاع و مهربان بود وفرزند امام حسین. امروزهمه باید شاد باشن و جشن بگیرن. حتی این زنبورکوچولو.» بعد یک ذره شیرینی به زنبور داد. زنبور کوچولو باخوشحالی بال زد و ویز ویز خندید.
نویسنده : عباس عرفانی مهر