یک نی نی که حرف زد
نی نی تو بغل مامان گریه می کرد. وقتی مامان باهاش حرف می زد ساکت می شد. گفتم: «مامان کاش نی نی ها هم می تونستن حرف بزنن.»
مامان گفت: «دخترم ما توی دنیا یه نی نی داشتیم که تونست حرف بزنه. این نی نی یه مامان مهربون داشت که آدمای حسود و بد خیلی اذیتش می کردن، یه روز نی نی کوچولو به خواست خدا حرف زد و جلوی آدم بدها از مامانش دفاع کرد. آدم بدها که باورشون نمی شد نی نی بتونه از مامانش دفاع کنه ترسیدن و فهمیدن این نی نی و مامانش با بقیه آدما فرق دارن برای همین هم دیگه اونا رو اذیت نکردن. اون نی نی کوچولو اسمش عیسی بود وقتی هم بزرگ شد یکی از پیامبران بزرگ خدا شد.»
از حرف های مامان دلم یک عالمه ذوقی شد. با خودم گفتم: «کاش اون روزا منم بودم و می تونستم این نی نی کوچولو رو ببینم و ببوسم.»